افراطیت و تندروی

بر اساس تعریف، افراط یا افراطیت به این معناست که یک فرد از حدود معقول فراتر رود یا در چیزی زیاده‌روی کند. در عمل، افراطیت به معنای انحراف از راه اعتدال و عقلانیت است. افراطیت تنها به این معنا نیست که فردی بر باورهای خود پافشاری کند، بلکه در این دیدگاه، رد و بی‌اعتبار دانستن اندیشه‌ها و نظرات دیگران نیز گنجانده می‌شود — و فراتر از آن، تحمیل باورهای خود بر دیگران، هرچه که باشد، نیز بخشی از آن است.

عقل‌گرایی واقعی و روشن‌اندیشی فکری باید بر حقیقت استوار باشد. به این معنا که تنها آن دیدگاه‌هایی باید پذیرفته شوند که بر پایه منطق و شواهد قرار داشته باشند. اما افراطیت معمولاً خودمحورانه است. در این تفکر، فرد باورهای خود را تنها معیار حقیقت می‌داند، دیدگاه‌های دیگران را بی‌ارزش می‌شمارد و هیچ مجالی برای اندیشیدن یا بازنگری باقی نمی‌گذارد. در چنین ذهنیتی، عقل و تفکر منطقی نادیده گرفته می‌شود و به‌جای آن، امیال شخصی و نیات مخرب غالب می‌گردند.

افراطیت می‌تواند اشکال گوناگون داشته باشد — ممکن است مبتنی بر قوم، نژاد، ایدئولوژی سیاسی، گروه یا دین باشد. اما در هر شکلی که ظاهر شود، افراطیت عمدتاً بر تعصب، انحراف از اعتدال و عقل، و فاصله‌گیری از حقایق دینی استوار است.


تاریخ افراطیت در افغانستان

بیش از بیست گروه تندرو که به نام دین فعالیت می‌کنند، در مناطق مختلف افغانستان فعال بوده‌اند و هنوز هم فعال‌اند. این وضعیت چندین پرسش مهم و پیچیده را به‌میان می‌آورد: این گروه‌ها چگونه شکل گرفتند؟ چه عواملی در تداوم آن‌ها نقش دارند؟ آیا این گروه‌ها محصول مشکلات داخلی افغانستان‌اند یا قدرت‌های خارجی در ایجاد و حمایت از آن‌ها نقش داشته‌اند؟ اگر بازیگران خارجی در آن دخیل‌اند، چرا افغانستان را برای فعالیت خود انتخاب کرده‌اند؟ آیا ضعف‌های داخلی کشور زمینه مناسب برای گسترش افکار افراطی را فراهم کرده‌اند، یا موقعیت جئوپلیتیک راهبردی افغانستان برای آن‌ها جذاب بوده است؟

هرگاه سخن از افراطیت و تندروی در افغانستان به‌میان می‌آید، ذهن‌ها پرسش‌های بسیاری را مطرح می‌کنند. اما در پشت تمامی این پرسش‌ها یک نگرانی بنیادین نهفته است: آیا جامعه افغانستان — به‌ویژه پس از آنکه طالبان در سال ۲۰۲۱ دوباره به قدرت رسیدند و افراطیت به اوج خود رسید — واقعاً می‌تواند به‌سوی پیشرفت اقتصادی، ثبات اجتماعی و آینده‌ای بهتر گام بردارد؟

برای حل این مشکلات، نیاز به تحقیقات گسترده، تحلیل‌های اطلاعاتی و تلاش‌های مشترک متخصصان، سیاست‌گذاران و نهادهای مدنی است. این تنها راهی است که افغانستان می‌تواند خود را از زنجیره افراطیت و تندروی رهایی بخشد — زنجیره‌ای که همچنان مانع پیشرفت کشور است.

استفاده ابزاری از دین برای ترویج و رشد جنبش‌های افراطی در افغانستان تقریباً نزدیک به یک قرن پیشینه دارد. زمانی که افغانستان در سومین جنگ افغان–انگلیس پیروز شد و انگلیس استقلال کامل کشور را به‌رسمیت شناخت، اهمیت منطقه‌ای افغانستان بیش از هر زمان دیگر برجسته شد. با استقلال کشور، برای نخستین بار حکومت ملی مدرن در افغانستان شکل گرفت — حکومتی که بنیان آن بر قانون اساسی تصویب‌شده از سوی لویه جرگه استوار بود. همچنین، آغاز روابط بین‌المللی افغانستان، راه‌های نوینی را گشود و زمینه را برای پیشرفت مهیا ساخت.

اما همین مرحله مهم تاریخی، سرآغاز دسیسه‌های نوین قدرت‌های استعماری در برابر افغانستان نیز بود. از یک سو، آن‌ها تلاش می‌کردند تا اصلاحات غازی امان‌الله خان را ناکام سازند، و از سوی دیگر نمی‌خواستند که جنبش آزادی‌خواهی افغانستان برای ملت‌هایی که هنوز زیر سلطه استعمار بودند، الهام‌بخش واقع شود. به همین منظور، آن‌ها موج جدیدی از تبلیغات و تخریب را آغاز کردند. در سال ۱۹۲۳، یک عالم دینی به نام ملا عبدالله، مشهور به “ملا لنگ”، با قانون جزای جدید حکومت مخالفت کرد. او شعار «اجرای شریعت» را بلند کرد و در پکتیا شورش به‌راه انداخت. ملا لنگ اغلب در گردهمایی‌های مردمی در یک دست قرآن و در دست دیگر قانون اساسی را می‌گرفت و از مردم می‌پرسید: «کدام‌یک را انتخاب می‌کنید؟»

پس از این شورش، استخبارات انگلیس از طریق برخی رهبران مذهبی، و با به‌کارگیری عالمان قادیانی، سلفی و دیوبندی، سازمان‌دهی فعالیت‌های افراطی علیه دولت افغانستان را آغاز کرد. جواهر لعل نهرو در کتاب خود (Glimpses of World History)  به این مداخله اشاره کرده و می‌نویسد که هزینه‌های هنگفتی برای تبلیغات علیه امان‌الله خان مصرف شد. نهرو می‌افزاید که هیچ‌کس نمی‌دانست این پول‌ها از کجا می‌آید، اما باور عمومی در خاورمیانه و اروپا این بود که دست استخبارات بریتانیا پشت همهٔ این اقدامات بوده است.

از همین رو، هرچند غازی امان‌الله خان در خارج—در کشورهای اسلامی به‌عنوان مجاهد بزرگ و در اروپا به‌عنوان قهرمان شکست‌دهندهٔ استعمار انگلیس—ستوده می‌شد، اما در داخل کشور با تبلیغات مسموم انگلیس مواجه شد. سرانجام این کمپاین تبلیغاتی موفق شد و حکومت او را سقوط داد. همان نظام مشروطهٔ اساسی که بر پایه قربانی‌های بی‌شمار وطن‌دوستان افغان بنا شده بود، سرنگون شد.

سقوط امان‌الله خان نه‌تنها اهداف کوتاه‌مدت قدرت‌های استعماری را تأمین کرد، بلکه پیامدهای بلندمدت و زیانباری نیز به‌جا گذاشت. افغانستان پس از آن وارد دوران طولانی فشار، سرکوب و عقب‌گرد شد. تا زمانی‌که در هفتمین اجلاس شورای ملی، صدراعظم شاه محمود خان تصمیم به معرفی برخی آزادی‌های اساسی گرفت، هیچ تغییر مثبتی دیده نشد. اما همین آزادی‌های محدود نیز چندان دوام نیاورد. مدت کوتاهی بعد، کسانی که از فعالان نوگرا و پیش‌رو به‌شمار می‌رفتند و ندای تغییر را بلند کرده بودند، دستگیر و سرکوب شدند.

دوران میان سال‌های ۱۹۲۹ تا ۱۹۶۵، دوره‌ای تاریک و سرشار از رنج برای اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه و معتدل بود. جنبش مشروطیت، با آن‌که سابقه‌ای نیرومند داشت، متوقف شد. از همین رو، زمانی‌که در «دهه دموکراسی» حرکت‌های فکری و سیاسی جدیدی پدیدار شدند، فاقد عمق نظری، تجربه و دانش سیاسی لازم بودند و از این‌رو تأثیر پایدار نداشتند.

تا پایان دهه ۱۹۶۰، پس از سه دهه حکومت مطلقه، خود دولت تصمیم گرفت به‌سوی سلطنت مشروطه حرکت کند. اما این تغییر صرفاً بر پایهٔ ارزش‌های دموکراتیک نبود. اشراف حاکم دو هدف اساسی داشتند: یکی اینکه خود را با تحولات سیاسی جهانی همگام سازند، و دوم اینکه رقیبان داخلی در خانوادهٔ سلطنتی را منزوی کنند.

در همین مرحله انتقالی، گروه‌های افراطی بار دیگر فعال شدند. این گروه‌ها در مناطق مختلف کشور ظاهر شدند، اما تمرکز اصلی‌شان بر کابل بود. این گروه‌ها نمایندگان دو جناح متضاد بودند — بخشی از آن‌ها چپ‌گرا و بخشی راست‌گرا. با وجود این اختلافات، هر دو جناح در برابر مشکلات واقعی و نیازهای افغانستان سکوت اختیار کرده بودند.


الف. افراطیت ایدئولوژی‌های چپ در افغانستان

همان‌طور که بسیاری از کشورهای پیشرفتهٔ آن زمان تحت تأثیر تبلیغات ایدئولوژی‌های چپ قرار گرفته بودند، جنبش‌های چپ‌گرای افغانستان نیز عمدتاً تحت نفوذ تبلیغات نظریاتی دو قدرت بزرگ سوسیالیستی—مسکو و بیجینگ—قرار گرفتند. آن‌دسته از فعالان افغان که الگوی رهبری چین را دنبال می‌کردند، باور داشتند که مادل انقلابی چین در افغانستان نیز قابل پیاده‌سازی است. آن‌ها فکر می‌کردند که شرایط اجتماعی و اقتصادی افغانستان برای یک حرکت انقلابی مساعد است، اما واقعیت‌های خاص سیاسی و اجتماعی کشور را نادیده می‌گرفتند. این گروه‌ها از سخنرانی‌های مائو تسه‌تونگ الهام می‌گرفتند و شعارهایی مانند شورش دهقانان و محاصره شهرها را سر می‌دادند. به‌نظر آن‌ها، مشارکت سیاسی صلح‌آمیز اتلاف وقت بود و مبارزهٔ مسلحانه تنها راه رسیدن به قدرت محسوب می‌شد. به باور آن‌ها، شرکت در انتخابات پارلمانی بی‌فایده بود، چراکه پارلمان‌ها جای معامله اشراف بر منافع شخصی شمرده می‌شد و طبقه کارگر در آن نقشی نداشت.

در سیاست خارجی، آنان اصل «همزیستی مسالمت‌آمیز» را رد می‌کردند و آن را یک معامله پنهانی بین «امپریالیست‌های اجتماعی شوروی» و امپریالیست‌های آمریکایی می‌دانستند. اما چنین شعارهای افراطی چپ‌گرایانه در جامعه افغانستان حمایت گسترده‌ای به‌دست نیاورد. نتیجه این شد که سازمان‌های آن‌ها متلاشی شدند و با تغییر شرایط، شبکه‌های‌شان نیز از بین رفتند.

افراطیت تنها به طرفداران پکن محدود نبود. در میان گروه‌های طرفدار شوروی (حزب دموکراتیک خلق افغانستان یا PDPA نیز افرادی بودند که به قیام مسلحانه باور داشتند. یکی از چهره‌های شاخص این جریان حفیظ‌الله امین بود که از فرصت بی‌ثباتی سیاسی بهره گرفت و بدون اجازه رهبری حزب، قدرت را تصاحب کرد.

زمانی که میر اکبر خیبر، یکی از اعضای بلندپایه جناح پرچم در حزب  PDPA، به قتل رسید، مراسم خاک‌سپاری او به نمایش قدرت بزرگی تبدیل شد. رژیم آن را تهدیدی آشکار علیه خود تلقی کرد و دستور بازداشت شماری از رهبران حزب، از جمله حفیظ‌الله امین را صادر کرد. گرچه دیگران به‌سرعت دستگیر شدند، ولی دستگیری امین به‌شکل مشکوکی به‌تعویق افتاد. این تأخیر به امین فرصت داد تا به افسران وفادارش در ارتش دستورات محرمانه ارسال کند. اگرچه امین جزو رهبری رسمی حزب نبود، اما پیش‌تر نور محمد تره‌کی به او مأموریت داده بود تا افسران را برای جناح خلق حزب جذب و سازماندهی کند.

امین با استفاده سریع از تنش‌های فزاینده میان حزب و دولت، به افسران خود دستور داد تا به‌نام حزب، علیه دولت اقدام کنند. این امر به او امکان داد تا تسلطش بر ارتش را تقویت کند و در نهایت کنترل دولت را به‌دست گیرد. زمانی که وفاداران امین به پست‌های کلیدی نظامی رسیدند، حکومت استبدادی او تقویت شد و کشور به آشوب و بی‌ثباتی عمیقی فرو رفت.

یادداشت‌های رهبران حزب و اسناد آن زمان نشان می‌دهند که امین عمداً تلاش می‌کرد تا نهادهای دولتی را نابود کند و شکاف‌های داخلی ملت را گسترش دهد. دوره وحشت او با قتل بی‌رحمانه سردار محمد داوود خان و اعضای خانواده‌اش آغاز شد، که این خشونت‌ها به سراسر کشور گسترش یافت. رهبران صوفی میانه‌رو، اندیشمندان، علما، آموزگاران، کارگران و حتی اعضای دیگر گروه‌های سیاسی — از جمله برخی اعضای حزب PDPA —  همه هدف قرار گرفتند و کشته شدند. تخمین زده می‌شود که بیش از چهار هزار عضو PDPA توسط جناح امین کشته شدند، که بیش از نیمی از آن‌ها متعلق به جناح پرچم بودند. بسیاری دیگر بدون هیچ جرمی زندانی شدند.

همان‌گونه که ظلم‌های امین افزایش می‌یافت، بسیاری از اعضای حزب خواهان برکناری او شدند. اما امین از سوی نیروهای خارجی نامشخص اما قدرتمند محافظت می‌شد. تنها پس از آن‌که امین استاد خود، نور محمد تره‌کی را به قتل رساند، دیگر نه حامیان خارجی‌اش و نه مخالفان داخلی رژیم توانستند چهره واقعی او را پنهان نگه دارند. زمانی‌که حامیانش از او دست کشیدند، دیگر هیچ سپر محافظتی برای او باقی نماند. نیروهای شوروی به‌سرعت وارد عمل شدند، امین را در عرض چند ساعت از میان برداشتند و زمینه را برای بازپس‌گیری کنترل توسط رهبری حزب PDPA فراهم ساختند.

زمانی‌که حفیظ‌الله امین از صحنه حذف شد، یک توافق گسترده وجود داشت و آن اینکه خساراتی که او به دولت وارد کرده بود، باید هرچه سریع‌تر جبران شود. تنها یک روز پس از کشته شدن او، دروازه‌های زندان‌ها گشوده شدند، و هزاران زندانی آزاد و به زندگی عادی خود بازگشتند. در آن زمان، نیروهای شوروی که پیش از آن مواضع استراتژیک مهم افغانستان را در اختیار گرفته بودند، حمایت کامل خود را از رهبری جدید اعلام کردند. اگرچه این حمایت‌ها تا اندازه‌ای ساختار ارتش افغانستان را دوباره شکل داد، اما در عوض به پاکستان و متحدان غربی‌اش بهانه‌ای داد تا حمایت‌شان از گروه‌های مسلح مورد نظر خود را افزایش دهند و آن‌ها را به سلاح‌های پیشرفته مجهز سازند.

اسناد و گزارش‌های بسیاری در مورد جنایات امین نوشته شده است. پس از ترور تره‌کی، امین در وزارت داخله فهرستی از نام ۱۳۰۰۰ نفری را بر دیوار آویخت که اعدام شده بودند، و تلاش کرد تمام این قتل‌ها را به تره‌کی نسبت دهد. اما این فریب‌کاری کسی را قانع نکرد. مردم خوب می‌دانستند که طراح و مسئول اصلی این جنایات، خود امین بود. و این تنها یک لیست از اسامی نبود—بلکه هزاران انسان بی‌گناه دیگر نیز قربانی دوران وحشت امین شدند و جان خود را از دست دادند.


ب. افراطیت تحت نام اسلام

در اواخر دهه ۱۹۶۰، شبکه‌های وابسته به اخوان‌المسلمین (Muslim Brotherhood) در افغانستان شروع به شکل‌گیری کردند. از عملکرد و ایدئولوژی آن‌ها روشن بود که این گروه‌ها بخشی از جریان افراط‌گرای راست‌گرا بودند. از ابتدا، این گروه‌ها نه دیدگاه روشنی ارائه کردند و نه برنامه عملی مشخصی داشتند. برعکس، فوراً تلاش برای اخلال در جامعه و برهم‌زدن امنیت را آغاز نمودند. در بسیاری از موارد، این گروه‌ها مشابه همان مقاومت‌های مذهبی‌ و مخالفینی بودند که یک قرن پیش ظهور کرده بودند — با زندگی مدرن مخالفت می‌کردند، آزادی‌های مدنی را رد می‌نمودند، و جامعه افغانستان را به‌سوی جهل سوق می‌دادند.

یکی از اهداف نخست آن‌ها آزادی زنان بود. چنان‌که مرحوم حسن کاکړ اشاره کرده است، این افراط‌گرایان مذهبی در برابر دانشگاه‌ها می‌ایستادند و به زنانی که از دیدگاه آنان «نامناسب» بودند، حمله می‌کردند. زنانی که حجاب نداشتند، با حملات اسید مواجه می‌شدند. بر اثر این بربریت، حدود ۲۰۰ زن با سوختگی‌های شدید و کشنده به شفاخانه‌ها منتقل شدند.

اما خشونت به این‌جا ختم نشد. این گروه‌ها همچنین استادان دانشگاه و تجمعات سیاسی‌ای را که با دیدگاه‌های تندروانه آن‌ها هم‌خوانی نداشتند، هدف قرار دادند. با وجود آن‌که افغانستان دارای پارلمان بود و فعالیت سیاسی قانونی مجاز بود، اما این گروه‌ها راه خشونت و اقدامات غیرقانونی را در پیش گرفتند. افکار بسیاری از آن‌ها تحت تأثیر علمایی بود که با سازمان‌های استخباراتی پاکستان همکاری نزدیک داشتند. این ملاها دخالت‌های خود را زیر نام شعارهای دینی توجیه می‌کردند — چه در افغانستان، چه در کشمیر، و چه بر اقوام پشتون و بلوچ در داخل پاکستان.

در سال ۱۹۷۲، یکی از این گروه‌ها، “جمعیت اسلامی”، به‌طور پنهانی موجودیت خود را اعلام کرد. خیلی زود، گروه‌های دیگری که از جمعیت اسلامی منشعب شده بودند نیز پدیدار گشتند، که هر کدام دستور کار مخصوص خود را داشتند. هنگامی‌که در سال ۱۹۷۳ کودتا رخ داد، رهبران اصلی جمعیت اسلامی دستگیر شدند و بسیاری از اعضای آن به پاکستان گریختند. در آن‌جا، با همکاری همین افراد تبعیدی، توطئه‌های متعددی علیه جمهوری محمد داوود خان طرح‌ریزی شد که همه ناکام ماندند.

با شکست این شورش‌ها و توطئه‌های مسلحانه اسلام‌گرایان، بسیاری از آن‌ها دریافتند که حمایت گسترده مردم افغانستان را ندارند. از همین‌رو، بیشترشان به پاکستان رفتند و تحت سایه استخبارات نظامی آن کشور قرار گرفتند. از آن پس، روابط افغانستان و پاکستان بیش‌از‌پیش تنش‌آلود شد و این وضعیت در نهایت به نفع همین افراط‌گرایان تمام شد. هرچه تنش میان دولت‌های کابل و اسلام‌آباد افزایش یافت، این گروه‌ها مشروعیت و نفوذ بیشتری از سوی پاکستان به‌دست آوردند.

به‌زودی، پاکستان برای این گروه‌ها کمپ‌های آموزش نظامی ایجاد کرد. هزاران تن به‌سرعت آموزش دیدند تا در افغانستان بجنگند. زمانی‌که تنش میان کابل و اسلام‌آباد تشدید شد، قدرت‌های بزرگ جنگ سرد نیز وارد ماجرا شدند. پاکستان، که با غرب هم‌پیمان بود، حمایت‌های بین‌المللی بیشتری در پشتیبانی از گروه‌های اپوزیسیون و مخالف دریافت کرد؛ در سوی دیگر، اتحاد جماهیر شوروی حمایت خود را از دولت افغانستان تقویت نمود. افغانستان که پیش‌تر به سیاست بی‌طرفی خود می‌بالید، به‌تدریج به درون یک بحران عمیق منطقه‌ای کشیده شد.

وقتی‌که جمهوریت سردار محمد داوود خان سقوط کرد، به گروه‌های افراطی حمایت بیشتری داده شد. سیلابی از اسلحه، پول و پشتیبانی سیاسی به‌سوی آن‌ها سرازیر شد. به خشونت آن‌ها عنوان جدیدی داده شد: «مأموریت اسلامی»، که زیر پرچم جهاد به‌پیش برده می‌شد. حامیان خارجی آن‌ها—به‌ویژه در جهان عرب—ترجیح دادند که این گروه‌ها را به دسته‌های کوچک‌تر و پراکنده تقسیم کنند، تا مدیریت و کنترول آن‌ها آسان‌تر باشد. شیوخ ثروتمند عرب بر این گروه‌ها سرمایه‌گذاری کردند و برخی مناطق تحت نفوذ آنان به پناهگاه‌ها و مراکز آموزشی امن برای افراطیون جهانی تبدیل شد.

جامعه‌شناس الجزایری، محفوظ بنون، در سال ۱۹۹۶ هشدار داد که این جنگجویان یک موج خطرناک جهانی ایجاد کرده‌اند. او در مصاحبه‌ای با لاس‌آنجلس تایمز گفته بود:

(مرکز این افراط‌گرایان برای جنگ افغانستان در پاکستان ساخته شد… و حالا این تهدید به الجزایر و سایر کشورها نیز رسیده است. ۱۶۰۰۰ جنگجوی عرب که برای افغانستان آموزش دیده بودند، به یک ماشین کُشنده بدل شده‌اند.)

تا سال ۱۹۹۲، گزارش‌ها نشان می‌دهند که نزدیک به ۴۸۰۰۰ جنگجوی عرب یا در افغانستان جنگیده بودند یا آموزش نظامی دیده بودند. وقتی آن‌ها به کشورهای‌شان برگشتند، به نام «افغان‌ها» شناخته می‌شدند و در بسیاری از کشورها با ترویج ایدئولوژی‌های افراطی، به یک معضل بزرگ تبدیل شدند. هفت گروه فعال در پاکستان و هشت گروه در ایران (که بعداً تحت نام حزب‌وحدت متحد شدند) یک ویژگی مشترک داشتند: دیدگاه افراطی نسبت به جهان. این مسأله زمانی به‌وضوح آشکار شد که حتی تحمل یکدیگر را نیز نداشتند. وقتی به افغانستان بازگشتند، به‌جای همکاری، به جنگ‌های خونین میان خودشان پرداختند و قربانیان این درگیری‌ها، باز هم مردم عادی افغانستان بودند.

همین گرایش مشترک به افراط‌گرایی، آن‌ها را با طالبان نیز پیوند داد. مانند طالبان، این گروه‌ها نیز از دستورهای حامیان خارجی پیروی می‌کردند و افکار افراطی را ترویج می‌نمودند. بنا بر گزارش رسانه‌های بین‌المللی، این جنگجویان نه‌تنها در افغانستان فعال بودند، بلکه به آسیای مرکزی نیز فرستاده می‌شدند تا بی‌ثباتی ایجاد کنند.

رهبران حزب‌وحدت حتی با افتخار اعتراف کرده‌اند که هزاران افغان از سوی ایران در قالب لشکر فاطمیون به جنگ سوریه و عراق اعزام شده‌اند. وقتی‌که پاکستان با استفاده از گروه‌های نیابتی خود و گروه‌های وابسته به ایران، نهادهای دولتی و ارتش افغانستان را تضعیف کرد، راه را برای بازگشت طالبان هموار ساخت و آن‌ها را به‌عنوان گروه حاکم جدید به کابل معرفی کرد.

طالبان همان افراطیتی را ادامه دادند که گروه‌های پیشین ترویج داده بودند، ولی آن را به سطح جدیدی رساندند و اصول اساسی اسلام اعتدالی را نادیده گرفتند. در دوران حاکمیت طالبان، شمار بیشتری از افراط‌گرایان عرب و خارجی در افغانستان مستقر شدند.

عربستان سعودی، به‌ویژه، می‌خواست مخالفان خود را از کشور بیرون نگه دارد—پس این افراد را در افغانستان مستقر کرد و این کشور به پناهگاه این افراط‌گرایان بدل شد. طالبان با آغوش باز آن‌ها را پذیرفتند و در عوض، کمک‌های مالی از عربستان و سایر تمویل‌کنندگان افراط‌گرا دریافت کردند. آن‌ها پایگاه‌های نظامی افغان را در اختیار القاعده قرار دادند و برای خانواده‌های آن‌ها تسهیلات گسترده‌ای فراهم ساختند. اگرچه طالبان از این معاملات به‌طور موقت سود بردند، اما این سود خیلی زود به یک فاجعه بدل شد.

حملات یازدهم سپتامبر، که توسط اعضای آموزش‌دیده القاعده در خاک افغانستان سازماندهی شده بود، همه‌چیز را تغییر داد.

چون القاعده در افغانستان مستقر بود، ایالات متحده و ناتو عملیات نظامی گسترده‌ای را آغاز کردند تا هم القاعده و هم طالبان را از بین ببرند. هرچند طالبان از قدرت کنار زده شدند، اما افغانستان به آن صلح و پیشرفتی که بسیاری از افغان‌ها امیدوار بودند، دست نیافت. برعکس، قدرت به‌دست کسانی افتاد که از جنگ سود برده بودند—جنگ‌سالاران، زورمندان و مقاماتی که هیچ پیوندی با مردم نداشتند. این وضعیت برای طالبان و دیگر گروه‌های افراطی دوباره محیط مناسبی فراهم کرد تا خود را بازسازی کنند و شورش را از نو آغاز نمایند.

آن‌ها از تمویل‌کنندگان خارجی کمک گرفتند، از نارضایتی مردم بهره بردند و بار دیگر قدرت نظامی و سیاسی به‌دست آوردند. شرایط به‌جایی رسید که این گروه‌ها به شریک گفت‌وگوی آمریکا تبدیل شدند. امروز، همین گروه‌ها می‌کوشند که افکار افراطی خود را دوباره بر جامعه افغانستان و حتی بر جامعه جهانی تحمیل کنند.

نکته دردناک این است که یک‌بار دیگر درباره آینده افغانستان، بدون مشورت با مردم آن کشور تصمیم‌گیری شد. همان چهره‌های کهنه‌ای که پیش‌تر کشور را به فاجعه کشانده بودند، هنوز هم قدرت تصمیم‌گیری را در دست دارند—اما این بار هم نه برای منافع ملی، بلکه برای منافع شخصی. برای آن‌ها، افکار افراطی طالبان و دخالت‌های خارجی صرفاً بخشی از یک بازی‌اند—بازی‌ای که قربانیان آن، باز هم مردم افغانستان‌اند.


بازگشت طالبان به قدرت و گسترش افراطیت در افغانستان

بازگشت طالبان به قدرت در سال ۲۰۲۱، نه‌تنها در افغانستان، بلکه در سطح منطقه پیامدهای عمیق و ویرانگری به‌همراه داشت. ظهور دوباره آن‌ها، افغانستان را یک‌بار دیگر به بستری مساعد برای گسترش و تقویت ایدئولوژی‌های افراطی بدل ساخت. گرچه بازگشت طالبان اثرات فوری به‌دنبال داشت، اما پیامدهای بلندمدت این بحران احتمالاً سال‌ها ادامه خواهد یافت. شاید نگران‌کننده‌ترین نتیجه این باشد که با بازگشت طالبان، تحرک جریان‌های افراطی—چه فکری و چه عملی—با سرعتی بی‌سابقه افزایش یافته است.

طالبان با تسلط مجدد بر قدرت، نه‌تنها شیوه‌های حکمرانی گذشته خود را احیا کردند، بلکه روابط‌شان را با شماری از گروه‌های افراطی دیگر نیز تقویت نمودند. این گروه‌ها اکنون در سراسر کشور فعال‌اند، مراکز جذب نیرو و تبلیغاتی ایجاد کرده‌اند که در کنار آموزش ایدئولوژیک، آموزش نظامی نیز ارائه می‌کنند. این ساختار دو هدف اساسی را دنبال می‌کند: یکی، تثبیت قدرت طالبان؛ و دیگر، آمادگی در برابر تهدیدهای احتمالی که ممکن است در آینده قدرت آن‌ها را به چالش بکشد.

گرچه افراطیت در چهار دهه گذشته در افغانستان ریشه‌های عمیق پیدا کرده، اما با بازگشت طالبان به قدرت، این افراطیت به‌شکل بی‌سابقه‌ای نهادینه و منسجم شده است. امروزه افغانستان به یکی از حلقه‌های کلیدی شبکهٔ جهانی ایدئولوژی‌های افراطی بدل شده. هم فضاهای دولتی و هم غیر دولتی—از نهادهای دینی گرفته تا ساختارهای قومی و اجتماعی—در معرض نفوذ عمیق افکار افراطی قرار دارند. پیامد این روند آن است که افراطیت به تقریباً تمام جنبه‌های زندگی افغان‌ها نفوذ کرده است.

در افغانستان، دو الگوی اصلی افراطی همچنان بر تمام دیدگاه‌ها و فضاهای فکری غالب‌اند:

  1. تفسیر تندروانه و بنیادگرایانه از دین که ریشه در برداشت‌های سخت‌گیرانه از اسلام دارد،
  2. تعصبی که بر مبنای برتری قومی بنا شده و با سیاست‌های هویتی محرومیت‌محور پیوند خورده است.

ترکیب این دو جریان، محیطی ایجاد کرده است که در آن صداهای معتدل و میانه‌رو روز‌به‌روز به حاشیه رانده می‌شوند. در سال‌های گذشته، دین همواره به ابزاری برای کنترول توسط گروه‌های قدرت‌طلب بدل شده است. گروه‌هایی مانند طالبان، استفاده از افراطیت دینی را به سطحی رسانده‌اند که آن را ابزار مؤثری برای حکمرانی ساخته‌اند، زیرا دریافته‌اند که بقا و دوام رژیم‌شان زمانی تضمین می‌شود که ایدئولوژی افراطی در تمام سطوح جامعه نفوذ یابد.

گزارش‌های اخیر ابعاد این بحران را عمیق‌تر نشان می‌دهد. مجله لانگ‌وار ژورنال نامه‌ای از سیف‌العدل، رهبر کنونی القاعده، منتشر کرده که در آن از گروه‌های مرتبط با القاعده خواسته شده تا به افغانستان مهاجرت کنند، از مدل طالبان درس بگیرند، و به اصطلاح، «جهاد جهانی» را ادامه دهند. این یک مورد منفرد نیست. شورای امنیت سازمان ملل پیش از این تأیید کرده که پایگاه‌های القاعده در چندین ولایت افغانستان موجود است. هم‌چنین، گزارش‌ها نشان می‌دهند که طالبان با شماری از گروه‌های تندروی بین‌المللی مانند «انصارالله» تاجکستان و «تحریک اسلامی» ازبکستان همکاری فعال دارند. باور بر این است که این گروه‌ها در خاک افغانستان آموزش می‌بینند تا در آینده شورش‌هایی را در کشورهای خود راه‌اندازی کنند.

 هم‌زمان با تحکیم قدرت طالبان، گروه‌های سلفی نیز به‌گونه چشم‌گیری نفوذ خود را گسترش داده‌اند. این گروه‌ها، که دارای روابط پنهانی با طالبان‌اند، اکنون کنترل بسیاری از مدارس دینی و نهادهای آموزشی را در اختیار گرفته‌اند. نقش آن‌ها در گسترش تعصب مذهبی و نفرت فرقه‌ای به‌گونه‌ای مستند شده‌است. از طریق تعلیم، تبلیغ و آموزش، آنان این پیام را ترویج می‌کنند که خشونت، وسیله‌ای مشروع برای گسترش نفوذ ایدئولوژیک است. برای گروه‌هایی مانند طالبان—که حاکمیت‌شان شکننده و تهدیدشونده است—این ایدئولوژی افراطی نه یک تهدید، بلکه یک ضرورت استراتژیک تلقی می‌شود.

این وضعیت برای ساختار اجتماعی افغانستان پیامدهای خطرناکی دارد. تا زمانی‌که گروه‌های افراطی در سایه طالبان احساس امنیت کنند، آیندهٔ تنوع، مدارا، و روشنگری فکری در کشور یا بسیار ضعیف خواهد بود یا کاملاً از میان خواهد رفت.

یکی از ارکان اساسی پروژه ایدئولوژیک طالبان، تسلط کامل بر نهادهای آموزشی کشور است. تخمین زده می‌شود که هم‌اکنون بیش از ۲۱٬۰۰۰ مدرسه دینی در افغانستان فعال باشند—و این رقم پس از بازگشت طالبان با سرعت در حال افزایش است. هر سال میلیون‌ها کودک—چه پسر و چه دختر—قربانی تلقین افکار افراطی می‌شوند. اگر این روند ادامه یابد، افغانستان ممکن است به یکی از بزرگ‌ترین منابع افراطیت جهانی بدل شود، که با خود تهدیدهای امنیتی داخلی، منطقه‌ای و جهانی را به‌همراه دارد.

بازنگری طالبان در نصاب ملی آموزشی، صرفاً تغییر در سیاست‌گذاری نیست، بلکه یک استراتژی سنجیده برای نهادینه‌سازی و رسمی‌سازی افراط‌گرایی است. روند “طالبانی‌سازی” آموزش می‌تواند تأثیرات عمیق و منفی بر توسعه بلندمدت افغانستان بگذارد. طالبان به‌جای پذیرش تفکر انتقادی، به سمت ایدئولوژی سخت‌گیرانه حرکت کرده‌اند—و این مسیر، تمام فرصت‌های رشد فکری و روشنگری را از بین می‌برد. آن‌ها به‌خوبی می‌دانند که یک نسل باسواد، آگاه و دارای تفکر مستقل، می‌تواند تهدیدی جدی برای سلطه‌شان باشد. به‌همین دلیل، طالبان به‌طور گسترده در تولید، ترویج و تقویت افکار افراطی سرمایه‌گذاری کرده‌اند—و آن را به ابزار اصلی تحکیم قدرت خود بدل کرده‌اند.

در همین چارچوب، پوهنتونهای افغانستان نیز تحت نفوذ طالبان درآمده‌اند. مکان‌هایی که زمانی کانون علم، تفکر و گفت‌وگو بودند، اکنون به مراکز تلقین دینی تبدیل شده‌اند. نصاب‌های جدید نه‌تنها رشد علمی را تشویق نمی‌کنند، بلکه بر تفکر تحلیلی نیز تمرکز ندارند. در عوض، دیدگاه‌های قدیمی و افراطی ترویج می‌شوند که جهان را به دو جبهه متضاد—«جهان اسلام» و «جهان کفر»—تقسیم می‌کنند. کودکان افغان از همان خردسالی یاد می‌گیرند که مدرنیته، پیشرفت‌های تکنولوژیک، و تعامل با جهان مردود است. به آن‌ها القا می‌شود که باید دنیا را از منظر شک و دشمنی ببینند.

این نوع سیاست آموزشی، صرفاً هدف ایدئولوژیک ندارد؛ بلکه ابزاری است برای انزوا، تحقیر و حذف تنوع اجتماعی. امروز هزاران نمونه وجود دارد که جوانان افغان، تحت تأثیر سال‌ها آموزش افراطی، ارزش‌ها، عادات و آرمان‌های زندگی مدرن را رد می‌کنند. این وضعیت تصادفی نیست، بلکه حاصل یک پروژه حساب‌شده طالبان است—تلاشی سیستماتیک برای گسترش یک نگرش افراطی نسبت به جهان در نسل‌های آینده.

در نهایت، اگر روند افراطی‌سازی تحت حاکمیت طالبان ادامه یابد، افغانستان بیشتر به عقب خواهد رفت و چرخه عقب‌ماندگی عمیق‌تر خواهد شد. با وجود همه این‌ها، هنوز یک فرصت حیاتی باقی است—این‌که با ابتکارات جایگزین، بتوان جلوی این روند را گرفت.

اکنون وقت آن است که در زمینه روشنگری، مشارکت مدنی، و اصلاح آموزش، سرمایه‌گذاری استراتژیک صورت گیرد. نهادهای جامعه مدنی، مراکز رسانه‌ای، آموزگاران و فعالان اجتماعی یک مسؤولیت تاریخی دارند: ایستادگی در برابر افسانه‌های افراطی و حمایت از تنوع، مدارا و تفکر انتقادی.

آینده افغانستان به این وابسته است که آیا این دوران افراطی خنثی می‌شود یا نه؟ و این‌که آیا صدای اعتدال و پیشرفت، فضایی برای رشد و اثرگذاری پیدا خواهد کرد یا خیر؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *