شورش و جنگ

پس از نزدیک به پنج دهه بی‌ثباتی، مداخلات خارجی و جنگ‌های داخلی، سرانجام آنچه رخ داد که بسیاری آن را ناممکن می‌دانستند: سقوط حکومت افغانستان در سال ۲۰۲۱ و بازگشت طالبان. برای جهان این یک رویداد شگفت‌آور و غیرقابل باور بود، اما برای افغان‌ها تنها فصل دیگری از یک تاریخ طولانی و دردناک بود — دوره‌ای متاثر از رژیم‌های خارجی، مداخلات ناکام، و وعده‌های ناتمام. تاریخ معاصر افغانستان پر است از رویدادهایی که بازتاب یکدیگرند — تهاجمات خارجی، آزمایش‌های ایدئولوژیک، و رقابت‌های داخلی که نه تنها ساختارهای دولتی را دگرگون ساخته‌اند، بلکه تأثیرات عمیقی بر روان مردم گذاشته‌اند. ریشه‌های این بی‌ثباتی درازمدت به تهاجم شوروی در دسمبر ۱۹۷۹ بازمی‌گردد، اما تخم جنگ پیش از آن نیز کاشته شده بود.

از نظام شاهی تا کودتا: به‌سوی تهاجم شوروی

در سال ۱۹۷۳، زمانی که شاه ظاهر شاه برای درمان به ایتالیا سفر کرده بود، برادرزاده‌اش و نخست‌وزیر پیشین، محمد داوود خان، کودتای بدون خون‌ریزی یا آنچه “کودتای سفید” خوانده می‌شود، انجام داد. او نظام شاهی را منحل کرد و جمهوری را اعلام نمود. اما دیدگاه داوود خالی از تضاد نبود  تلاش‌های ملی‌گرایانه و نوسازانه‌ی او با گروه‌های چپ‌گرا، به‌ویژه جناح‌های تندرو حزب دموکراتیک خلق افغانستان (PDPA)، در تضاد قرار گرفت. همین کشمکش ایدئولوژیک سرانجام به مرگ او انجامید. در سال ۱۹۷۸، حزب خلق با حمایت ارتش قدرت را در دست گرفت  رویدادی که به نام “انقلاب ثور” شناخته می‌شود  و روندی سریع از مدرن سازی و توسعه را آغاز کرد که حتی از اصلاحات شاهان پیشین مانند ظاهر شاه و امان‌الله خان هم ژرف‌تر و تندتر بود. با آنکه این کمونیست‌ها تصور یک دولت مدرن را در سر داشتند، اما از ساختار مذهبی و اجتماعی عمیق جامعه‌ی افغانستان آگاهی نداشتند. اصلاحات ارضی، آموزش سکولر، و تغییرات بزرگ دولتی، به‌ویژه در مناطق روستایی، خشم مردم را برانگیخت. آنچه حزب خلق “پیشرفت” می‌پنداشت، برای بسیاری از افغان‌ها، تجاوز به سنت‌ها و ارزش‌های‌شان بود. این نارضایتی داخلی زمینه‌ مناسب برای مداخلات خارجی فراهم ساخت تا جنگ جاری را به نفع منافع خود سمت و سو دهند.

در ماه می ۱۹۸۰، مهاجرین افغان از ترس جنگ، از نزدیکی پشاور وارد پاکستان می‌شوند. ای پی فوتو

افغانستان میدان جنگ سرد: ایمان در برابر کمونیزم

در سال ۱۹۷۹، اتحاد شوروی به‌منظور حمایت از رژیم لرزان حزب خلق، به افغانستان حمله کرد تا نفوذ ایدئولوژیک خود را حفظ کند. ایالات متحده، که هنوز از زخم‌های جنگ ویتنام رنج می‌برد، راه جنگ نیابتی را در پیش گرفت و برای جبهه مقاومت در حال شکل‌گیری — مجاهدین — اسلحه و منابع فراهم کرد. اما این تنها یک بازی شطرنج جیوپولیتیک نبود. آمریکا حمایت خود را تنها بر پایه دلایل استراتیژیک توجیه نکرد، بلکه آن را با زبان دین و تمدن نیز توجیه نمود.

زبیگنیف برژینسکی، مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور کارتر، با مجاهدین دیدار کرد و جمله معروفی بر زبان آورد: (ما به ایمان عمیق شما باور داریم و مطمئن هستیم که مبارزه شما به پیروزی خواهد رسید… راه شما درست است و خدا با شماست.)

این سخن تنها یک شعار دیپلماتیک نبود — بلکه به نوعی اتحاد ایدئولوژیک میان موضع ضدکمونیستی آمریکا و انگیزه مذهبی مجاهدین اشاره داشت. این لحظه، آغازی بود برای آنچه بعداً به یک دردسر بزرگ برای غرب مبدل شد: استفاده از جهاد به‌عنوان یک ایدئولوژی متقابل در برابر کمونیزم. در همان زمان، شمار اندکی در واشنگتن می‌توانستند پیش‌بینی کنند که همین شبکه‌ها بعدها به گروه‌های مسلح فراملی مبدل خواهند شد، گروه‌هایی که اهداف‌شان فراتر از مرزهای جنگ افغانستان خواهد رفت.

سربازان شوروی در دهه ۱۹۸۰ در افغانستان در حال حرکت اند. جورجی نادژدین، گیتی امیجیز

سایه سیاست‌های نیابتی: از کارمل تا نجیب

در سال ۱۹۸۰، تعیین ببرک کارمل به‌عنوان رهبر افغانستان توسط اتحاد شوروی، نشانه‌ای آشکار از آن بود که افغانستان به میدان جنگی فعال در چارچوب جنگ سرد جهانی تبدیل شده است. برکناری و اعدام حفیظ‌الله امین — که برخی او را بی‌صلاحیت یا حتی متمایل به غرب می‌دانستند — زمینه را برای مسکو فراهم ساخت تا فردی وفادار و قابل اعتماد را به قدرت برساند. اما وفاداری، مشروعیت نمی‌آورد. با آن‌که کارمل نسبت به رهبران پیشین خود شخصیتی باوقارتر و قابل گفت‌وگو داشت، اما هیچ‌گاه نتوانست اعتماد مردم افغانستان را به‌دست آورد. با وجود حمایت کامل ارتش سرخ از حکومت او، دولت کارمل در یک زمان از سه جبهه تهدید می‌شد: بلاک غرب، گروه‌های اسلامی، و گاه‌گاهی چهره‌های ناراضی از بلاک شرق. ناکامی کارمل در سرکوب شورش‌ها، شکاف عمیق میان اصلاحات مارکسیستی و ساختار واقعی جامعه افغانستان را آشکار ساخت. مدرن سازی به سبک شوروی، که اغلب بدون تغییر و به‌صورت کورکورانه از شوروی تقلید می‌شد، با ساختار قبیله‌ای، مذهبی و روستایی افغانستان در تضاد آشکار بود. در همین حال، ایالات متحده، عربستان سعودی و پاکستان تماشاگران خاموش نبودند. آن‌ها از این بی‌نظمی بهره‌برداری کردند و افغانستان را به میدان آزمایش سیاست‌های نیابتی خود بدل ساختند. کمک‌های نظامی سازمان CIA آمریکا، سرمایه‌گذاری عربستان که از طریق سازمان ISI پاکستان توزیع می‌شد، و در کنار آن مشروعیت جهادی، مجاهدین را به یک نیروی ایدئولوژیک مسلح مبدل ساخت. در سال ۱۹۸۶، میزایل‌های استینگر تعادل جنگ را تغییر دادند و برتری هوایی شوروی را از میان بردند.

اما ماندگارترین چیزی که صادر شد، ایدئولوژی بود: مشروعیت جهاد که به‌عنوان مقاومت جهانی در برابر کمونیزم تعبیر شد. در سال ۱۹۸۳، رئیس‌جمهور رونالد ریگن از مجاهدین در کاخ سفید استقبال کرد و آنان را “معادل اخلاقی بنیان‌گذاران آمریکا” نامید. این گام اگرچه با ارزش‌های جنگ سرد هم‌خوانی داشت، اما مرز میان مقاومت و افراط‌گرایی را مخدوش و مبهم ساخت. در همین دوره، یک مجاهد خارجی به‌نام اسامه بن لادن — که هنوز چندان شناخته‌شده نبود — نیز وارد این جنگ شد. آنچه به‌عنوان یک اتحاد استراتژیک در جنگ سرد آغاز شده بود، دو دهه بعد دورنما امنیت بین‌المللی و تروریزم را چنان دگرگون ساخت که جهان تا امروز از تأثیرات آن رهایی نیافته است.

رییس‌جمهور ریگن با رهبران مجاهدین افغان دیدار می‌کند تا درباره جنایات شوروی، از جمله کشتار ۱۰۵ نفر در لوگر در سال ۱۹۸۲ گفتگو کند. کتابخانه ریاست جمهوری ریگن

نجیب‌الله: آخرین تلاش برای یک دولت متحد و مدرن

پس از سقوط ببرک کارمل، داکتر محمد نجیب‌الله به قدرت رسید — چهره‌ای پیچیده و جنجال‌برانگیز. یک کمونیست سرسخت و رئیس استخبارات افغانستان (خاد) که به‌خاطر رویکرد سخت‌گیرانه و خشن‌اش به‌نام “قصاب کابل” شهرت یافت. با این حال، این نیز حقیقت دارد که او آخرین رهبری بود که دیدگاهی روشن برای ساختن یک دولت یک‌پارچه در افغانستان داشت. دوران او به‌عنوان رئیس خاد، مملو از شکنجه، اعدام‌های فراقانونی و سرکوب سیاسی بود. مکان‌هایی چون پولیگون پل‌چرخی به نماد ظلم دولت بدل شدند. او به‌خاطر همین تاکتیک‌ها بدنام شد، اما آنچه اغلب نادیده گرفته می‌شود این است که هم‌زمان، او علیه فساد، هرج‌ومرج داخلی و رشد افراط‌گرایی مذهبی نیز مبارزه آغاز کرده بود. نجیب‌الله تهدید شورشیان تحت حمایت پاکستان را عمیقاً درک می‌کرد و در برابر آن هم دست به اقدامات نظامی زد و هم برای دولت‌سازی تلاش کرد. پروژه “آشتی ملی” او، که در سال‌های پایانی ریاست‌جمهوری‌اش آغاز شد، شاید واقعی‌ترین تلاش برای یکپارچه‌سازی صحنه سیاسیِ تکه‌تکه‌شده افغانستان بود. اما این تلاش خیلی دیر آغاز شده بود. مجاهدین دیگر صرفاً شورشی نبودند — آن‌ها به نیروهایی تبدیل شده بودند که با حمایت گسترده خارجی تقویت شده و تعهد ایدئولوژیک‌شان چنان عمیق بود که پذیرش مصالحه سیاسی برای‌شان ناممکن به نظر می‌رسید. نجیب‌الله به این حقیقت نیز پی برده بود که بسیاری نمی‌خواستند آن را علناً بیان کنند: افغانستان بدون یک حکومت مرکزی نیرومند قادر به بقا نیست. صدای او برای وحدت ملی — که شباهتی به تجربه‌های تاریخی دولت‌سازی در ایران رضا شاه و ترکیه آتاترک داشت — تلاشی بود برای ایجاد یک کشور متحد در برابر تجزیه قبیله‌ای و مداخله خارجی. اما افغانستان فاقد شرایط اساسی برای موفقیت بود — از جمله وحدت قانونی و بنیادی، استقلال اقتصادی، و ارتشی ملی و وفادار.

مهم‌تر از همه، این کشور فضای سیاسی لازم را نداشت تا اختلافات را از راه مصالحه سیاسی، نه خشونت، حل‌وفصل کند. 

ملتِ بی‌مرکز

تا سال ۱۹۸۷، افغانستان در طول بیش از یک دهه، شاهد چهار کودتا بود. چنین انتقال‌های قدرت نظامی، نشان‌دهنده شکنندگی و ضعف ساختاری دولت افغانستان بود. نبود نهادهای مدنی فعال و پایه‌های دموکراتیک به این معنا بود که قدرت نه بر اساس رأی مردم یا قانون اساسی، بلکه حول افراد، گروه‌ها و نفوذ خارجی می‌چرخید. حاصل این دوره، کشوری بود که حاکمیتش تنها به‌صورت اسمی باقی مانده بود، و شهروندانش میان برنامه‌های خارجی و گسست‌های داخلی سرگردان بودند. در همین دوران، تخم‌هایی که کاشته شدند — مشروعیت‌بخشی به افراط‌گرایی توسط قدرت‌های خارجی، نظامی‌سازی سیاست، و قومی‌سازی حکومت‌داری — بعدها به جنگ‌هایی تبدیل شدند که تا امروز افغانستان را در چنگ خود دارند. حتی امروز، وقتی تحلیلگران به سقوط جمهوریت در سال ۲۰۲۱ و بازگشت طالبان می‌نگرند، نباید فراموش کنیم که این رویدادها ناگهانی نبودند، بلکه فصل‌های پایانی یک روند طولانی و مداوم بودند — روندی که ریشه‌های آن تا تصمیم‌های گرفته‌شده در دهه ۱۹۸۰ برمی‌گردد.

مبارزه افغانستان تنها یک جنگ فزیکی نبود، بلکه نبردی بر سر هویت بود: چه کسی این ملت را تعریف می‌کند؟ و برای چه کسانی؟

توافقات جینوا و خیال صلح: ۱۹۸۸۱۹۸۹

در اپریل ۱۹۸۸، توافق‌نامه‌های صلح جینوا میان افغانستان، اتحاد شوروی، ایالات متحده و پاکستان، به‌عنوان یک دستاورد مهم دیپلوماتیک معرفی شدند. این توافقات منجر به اعلام رسمی خروج نیروهای شوروی شد، که این روند تا ۱۵ فبروری ۱۹۸۹ کامل گردید، و به این ترتیب، پایان رسمی نزدیک به ده سال اشغال رقم خورد. برای بسیاری از ناظران بین‌المللی، این پایان نمادینی بر بحران‌های جنگ سرد در منطقه بود. اما برای افغان‌ها، این تنها آغاز یک تجزیه عمیق‌تر بود. با وجود آن‌که طرح “آشتی ملی” داکتر نجیب‌الله هدف داشت تا گروه‌های قومی، سیاسی و مذهبی را زیر چتر یک هویت ملی گرد هم آورد، اما نیروهایی که در برابر او قرار داشتند — چه داخلی و چه خارجی — بسیار نیرومند و در اهداف‌شان مصمم بودند. مجاهدین، با وجود اختلافات درونی، مسلح و وابسته به حمایت‌های بیرونی مانند پاکستان و عربستان سعودی بودند. برای آنان، آشتی به معنای مصالحه سیاسی نبود، بلکه نشانه‌ای از شکست بود. پس از خروج شوروی، با وجود انزوای حکومت نجیب‌الله، او هنوز مقاومت می‌کرد. این، فرصتی از دست‌رفته برای مذاکره بود — به‌ویژه آن‌که نجیب‌الله به‌صورت پیوسته هشدار می‌داد که انتقال قدرت بدون تفاهم، عواقب خونینی در پی خواهد داشت. سخن معروف او — “اگر قدرت به حکومتی انتقال نیابد که همه افغان‌ها آن را بپذیرند، قتل‌عام رخ خواهد داد” — صرفاً یک بیان احساساتی نبود، بلکه تحلیلی دقیق و روشن از وضعیت متشنج سیاسی افغانستان بود.

اما جهان این هشدار را نادیده گرفت.

در ۷ فبروری ۱۹۸۹، یک کاروان شوروی از کابل به طرف حیرتان حرکت می‌کند تا افغانستان را ترک کند. ای پی فوتو 

خلأ پس از خروج شوروی و عمق جنگ داخلی

با فروپاشی اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۱، حکومت داکتر نجیب‌الله آخرین حامی خارجی خود را از دست داد. تا سال ۱۹۹۲، نجیب‌الله تلاش کرد که از کشور خارج شود، اما نیروهای جنرال دوستم مانعش شدند، و او در کمپ سازمان ملل در کابل پناه گرفت؛ جایی‌که تا سال ۱۹۹۶ در آن ماند، و در نهایت به‌شکل بی‌رحمانه‌ای به قتل رسید. مجاهدین، که مست از پیروزی بودند اما فاقد یک دیدگاه مشترک، وارد کابل شدند — اما خیلی زود سلاح‌ها را به‌سوی یکدیگر نشانه گرفتند. آنچه باید آزادی می‌بود، به یک جنگ داخلی ویرانگر تبدیل شد. کابل، که در دوران اشغال شوروی تا حد زیادی سالم مانده بود، به تلی از خاک بدل گشت. تنها در کابل، بیش از ۵۰٬۰۰۰ غیرنظامی جان باختند. آثار فرهنگی غارت و نابود شدند و مفهوم ملت‌ـ‌دولت در افغانستان از ریشه دچار فروپاشی شد. ظهور گلبدین حکمتیار — فردی که توسط غرب و پاکستان مسلح شده بود — و حملات راکتی او، ویرانی کابل را تشدید کرد. این حملات نشان دادند که دوران پس از سقوط کمونیزم نه به دموکراسی ختم خواهد شد و نه به صلح، بلکه به سیاست میلیشه‌ای، رقابت‌های قومی، و مداخلات خارجی.

ظهور طالبان: از حاشیه تا قدرت

در میان این آشوب، طالبان از جنوب، از سمت کندهار، ظهور کردند — گروهی که بیشتر اعضای آن شاگردان مدارس دینی افغانستان و پاکستان بودند، و بسیاری‌شان در صفوف مجاهدین به‌عنوان سربازان ساده جنگیده بودند. آن‌ها وعده نظم و عدالت دادند، و خیلی زود، از سوی مردمی که از سال‌ها جنگ و بی‌نظمی خسته شده بودند، حمایت گسترده‌ای کسب کردند. تا سال ۱۹۹۶، طالبان کابل را تصرف کردند و تطبیق یک تفسیر افراطی از شریعت را آغاز نمودند. ظلم آن‌ها فقط فیزیکی نبود، بلکه بعدی ژرف و سمبولیک نیز داشت: آنان نجیب‌الله و برادرش را به‌شکل وحشیانه‌ای در ملا عام اعدام کردند و اجسادشان را در چهارراهی آریانا آویزان نمودند. این حرکت، پیامی روشن داشت: اعلام مرگ نظام جمهوری و آغاز یک رژیم جدید دینی‌ـ‌استبدادی. اما آنچه غالباً نادیده گرفته می‌شود این است که این “نظم نوین” نه طبیعی بود و نه ذاتاً افغانی. طالبان از سوی استخبارات، ارتش، و نهادهای سیاسی پاکستان آموزش دیده و حمایت می‌شدند، و حرکت‌شان مطابق با منافع و مشوره‌های خارجی هدایت می‌شد. آن‌ها خود را به‌عنوان ناجیان داخلی معرفی کردند، اما در واقع نمایندگان اجندای بیگانگان بودند. ظهور طالبان نه‌تنها تغییر قدرت بود، بلکه آغاز انزوای تدریجی افغانستان از جامعه جهانی مدرن نیز به‌حساب می‌آمد.

یک زن با برقع همراه یک پسر، بر الاغ سوار است. در زمان طالبان، زنان باید همیشه برقع می‌پوشیدند و تنها با مرد خانواده بیرون می‌رفتند.

دوره پیش از حملات ۹/۱۱: ترور دولتی و بی‌تفاوتی جهانی

میان سال‌های ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱، رژیم طالبان سلطه خود را تثبیت کرد. دختران از رفتن به مکتب منع شدند، زنان از زندگی عمومی حذف گردیدند، و اعدام‌های علنی، شلاق‌زدن، و قطع اعضای بدن به امری روزمره مبدل شد. افغانستان به پناه‌گاه امنی برای گروه‌های جهادی جهانی تبدیل گردید. تنها سه کشور — پاکستان، عربستان سعودی، و امارات متحده عربی — حکومت طالبان را به رسمیت شناختند. این شناسایی محدود، نتیجه روابط دیپلماتیک مشروع نبود، بلکه بازتابی واضح از منافع جیوپولیتیکی بود. در سال ۱۹۹۸، در واکنش به بمب‌گذاری‌های القاعده بر سفارت‌های آمریکا در کینیا و تانزانیا، ایالات متحده میزایل‌هایی به سوی اهدافی در خوست شلیک کرد. اما این حملات نتوانستند پیوندهای عمیق میان طالبان و شبکه‌های جهانی جهاد را از بین ببرند. در سال ۱۹۹۹، جامعه جهانی، از جمله سازمان ملل، تحریم‌هایی بر طالبان وضع کرد، اما طالبان همچنان به سرکشی و نادیده‌گرفتن فشارهای جهانی ادامه دادند. در سال ۲۰۰۱، نابودی مجسمه‌های بودای بامیان — با وجود اعتراض گسترده جهانی — آشکار ساخت که طالبان نه‌تنها با دنیای مدرن ناسازگار هستند، بلکه با میراث فرهنگی و تنوع تمدنی دشمنی آشکار دارند. طالبان تنها حکومت نمی‌کردند؛ آن‌ها افغانستان را در قالبی بسته، حذفی و جنگ‌طلبانه تعریف و محصور کرده بودند.

طالبان بودای بزرگ بامیان را در سال ۲۰۰۱ ویران کردند. آن‌ها گفتند این کار بخاطر از بین بردن بت‌پرستی بوده است.

در خزان ۱۹۹۶، طالبان در قصر ارگ کابل برای نماز آماده می‌شوند، بعد از آن‌که شهر را از دست مجاهدین گرفتند.

ترور مسعود و لحظات نزدیک به حملات ۹/۱۱

در حالی‌که افغانستان تحت سلطه طالبان قرار داشت، احمدشاه مسعود — رهبر ائتلاف شمال — از محدود شخصیت‌های ملی بود که در برابر طالبان مقاومت می‌کرد. در تاریخ ۹ سپتمبر ۲۰۰۱، تنها دو روز پیش از حملات ۹/۱۱، دو انتحاری عضو القاعده که خود را به‌عنوان خبرنگار جا زده بودند، احمدشاه مسعود را در یک حمله انتحاری به قتل رساندند. این ترور، مسیر را برای القاعده و طالبان هموار ساخت تا هماهنگی بیشتری ایجاد کنند و مهم‌ترین چهره ملی که ممکن بود محور وحدت علیه افراط‌گرایی گردد، از میان برداشته شد.

از بحران افغانستان تا افت جهانی: حملات ۹/۱۱ و واکنش آمریکا

حملات ۱۱ سپتمبر ۲۰۰۱، نه تنها روابط آمریکا بلکه روابط تمام جهان با افغانستان را از نو تعریف کرد. حملات القاعده نشان داد که سال‌ها بی‌توجهی ستراتیژیک، اتحادهای موقتی، و صدور ایدئولوژی‌ها، چه فجایعی می‌توانند به بار آورند. امتناع طالبان از تسلیم اسامه بن لادن، راه را برای آغاز عملیات “آزادی پایدار” آمریکا باز کرد؛ عملیاتی که در ۷ اکتوبر ۲۰۰۱ آغاز شد. در عرض چند هفته، رژیم طالبان سقوط کرد. نیروهای ائتلاف شمال، که از حمایت نیروی هوایی و نیروهای ویژه آمریکا برخوردار شده بودند، کابل را تصرف کردند. براساس توافق‌نامه بن، حکومت موقت به رهبری حامد کرزی تشکیل شد. اما این دولت نوپا از همان ابتدا با مشکلات عدیده‌ای مواجه بود. بسیاری از کسانی که به قدرت رسیدند، جنگ‌سالارانی بودند با گذشته‌ای خونین. آن‌ها نه براساس مشروعیت، بلکه به‌دلیل مصلحت‌های سیاسی به قدرت بازگردانده شدند. این، بار دیگر آغاز دوره‌ای بود که در تاریخ افغانستان بارها تکرار شده: ثبات موقتی، اما بر پایه‌هایی شکننده.

یک سرباز امریکایی از قول اردوی ۱۰ کوهستان، در ۹ مارچ ۲۰۰۲ تعداد کسانی را که با هاوان کشته‌اند، روی یک سنگ در نزدیکی قریه‌های شیرخان‌خیل، مرزک و بوبل‌کیل می‌نویسد. رویترز، پول، جویدل

خیال دموکراسی و بازخیزی سایه‌ها: ۲۰۰۴۲۰۲۱

انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۴ از سوی جامعه جهانی به‌عنوان گامی تاریخی در مسیر دموکراتیک افغانستان توصیف شد. حامد کرزی، که زمانی نماد وحدت و مورد حمایت جهانیان بود، از ریاست موقت به‌عنوان رئیس‌جمهور منتخب رسید. اما ترک‌های این روند از همان ابتدا آشکار بود. تا سال ۲۰۰۵، که پارلمان دوباره افتتاح شد، این نهاد نه از اصلاح‌طلبان، بلکه از جنگ‌سالاران، رهبران حزبی و واسطه‌گران قدرت پر شده بود — جامه‌ای نو، اما با چهره‌های آشنا. آنچه به‌نام دموکراسی ارائه می‌شد، در واقع مشروعیت‌بخشی به سلطه دوره ملیشه‌ها بود — این‌بار نه با گلوله، بلکه از طریق صندوق رأی. افرادی که روزی افغانستان را تکه‌تکه کرده بودند، اکنون کرسی، قدرت و مصونیت رسمی دریافت کردند و زمینه سیاستی نخبه‌محور را ایجاد نمودند که از مردم فاصله داشت.

بازگشت طالبان و ناکامی راهبردی ناتو: ۲۰۰۶۲۰۱۴

تا سال ۲۰۰۶، طالبان بار دیگر مناطق وسیعی از جنوب افغانستان را تحت کنترول گرفته بودند. باور به این‌که جنگ پایان یافته، به‌زودی نادرست ثابت شد. نیروهای ISAF تحت رهبری ناتو، به دعوت آمریکا مسئولیت تأمین امنیت در جنوب افغانستان را به‌عهده گرفتند — مأموریتی که رهبران ناتو از آن به‌عنوان یکی از دشوارترین عملیات‌ها در تاریخ یاد کردند. غرب با استراتژی‌های گوناگون درگیر بود، اما طالبان موفق شدند خود را در بافتار شبکه‌های روستایی جای دهند، از نارضایتی‌های مردم بهره ببرند، و نه‌تنها به‌عنوان یک گروه مسلح، بلکه به‌عنوان یک ماشین تبلیغاتی گسترده نیز ظاهر شوند. در واکنش، شمار سربازان افزایش یافت — به‌ویژه در دوران ریاست‌جمهوری اوباما، که در عین حال وعده خروج در سال ۲۰۱۱ را نیز مطرح کرد. اما در عمل، افزایش نیروها تنها وابستگی افغانستان به نیروهای خارجی را بیشتر کرد، بدون آن‌که بحران‌های سیاسی، اداری یا مشروعیت حل شود. در سال ۲۰۱۳، مسئولیت‌های امنیتی به‌طور رسمی به نیروهای افغان سپرده شد، اما این واگذاری بیشتر نمادین بود. به‌دلیل نبود نهادهای باثبات و کمبود اعتماد عمومی، نیروهای ملی با چالش‌های جدی روبرو شدند — در حالی‌که دولت اوباما نیز اشاراتی به گفتگوهای صلح با طالبان کرده بود.

یک پسر جوان که پایش را از دست داده، در ۸ دسمبر ۲۰۰۱ از مسجد عیدگاه کابل می‌گذرد. در همین روز، برنامه جهانی غذا برای مردم جنگ‌زده کابل مواد غذایی توزیع می‌کند. رویترز، پیتر اندریوز

انتقالات و ظهور فلج سیاسی: ۲۰۱۴۲۰۱۹

انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۱۴ یک بحران سیاسی دیگر را به‌وجود آورد. پیروزی اشرف غنی در برابر داکتر عبدالله عبدالله، منجر به اتهامات تقلب و قطب‌بندی قومی شد. میانجی‌گری جنرال دیوید پتریوس و ایجاد پست “رئیس اجرائیه” برای عبدالله، راه‌حل واقعی نبود، بلکه تنها یک چسب سیاسی بود — اعترافی آشکار به این‌که نهادهای دموکراتیک افغانستان بدون دخالت خارجی، توان حل اختلافات و بحران‌ها را ندارند. در همین دوره، طالبان نه تنها از راه اسلحه، بلکه با ارائه نوعی حاکمیت بدیل در مناطق روستایی، به‌ویژه در برابر فساد اداری گسترده، به پیشرفت‌هایی دست یافتند. هرچند ناتو حضور خود را تحت مأموریت “حمایت قاطع” حفظ کرده بود، اما روحیه نیروهای افغان تضعیف شد، و طالبان حملات‌شان بر غیرنظامیان، خبرنگاران و اهداف آمریکایی را شدت بخشیدند. گفت‌وگوهای صلح در قطر از سر گرفته شد، اما شکاف‌های موجود در هر دو طرف، و این واقعیت که طالبان در حال پیش‌روی بودند و انگیزه‌ای برای مصالحه نداشتند، مانع از پیشرفت مؤثر مذاکرات شد. در میان این گفت‌وگوها، طالبان مرگ ملا عمر را اعلام کردند — مشخص شد که او سال‌ها پیش درگذشته بود. جانشین او، ملا اختر منصور، مدت کوتاهی بعد در پاکستان در نتیجه حمله هواپیمای بدون سرنشین آمریکا کشته شد، که یک‌بار دیگر پناه‌گاه‌های مرزی‌ای را افشا کرد که دهه‌هاست به‌عنوان سرچشمه اصلی شورش و ناآرامی باقی مانده‌اند.

در سال ۲۰۰۳، سربازان امریکایی در کوه‌های کندهار به دنبال طالبان می‌گردند، چون بسیاری از آن‌ها به پاکستان فرار کرده یا پنهان شده‌اند.

از قصاب کابل تا نماینده صلح: بازگشت حکمتیار، ۲۰۱۶

در یک تحول شگفت‌انگیز، دولت افغانستان به گلبدین حکمتیار — کسی‌که به‌دلیل نقش کلیدی‌اش در ویرانی کابل طی جنگ داخلی لقب “قصاب کابل” را گرفته بود — پناه سیاسی داد. این اقدام به‌عنوان گامی به‌سوی صلح معرفی شد، اما برای بسیاری از افغان‌ها، نمادی از انحطاط اخلاقی روند سیاسی بود — روندی که در آن، بازگرداندن جنگ‌سالاران و مجرمان جنگی با پوشش صلح، صرفاً به‌عنوان بخشی از یک نمایش سیاسی صورت می‌گرفت.

ترامپ، خلیلزاد و مسیر دوحه: ۲۰۱۸۲۰۲۰

با روی‌کار آمدن دونالد ترامپ، سیاست آمریکا تغییر جهت داد. زلمی خلیلزاد، دیپلمات سرشناس افغان‌ـ‌آمریکایی، مأمور گفتگوهای مستقیم با طالبان شد. در این مذاکرات، نقش دولت افغانستان به‌شدت کمرنگ بود، زیرا تمرکز اصلی آمریکا نه بر صلح پایدار، بلکه بر خروج نظامیانش از افغانستان بود. توافق‌نامه دوحه در فبروری ۲۰۲۰ مشروعیت بین‌المللی به طالبان بخشید، در حالی‌که آنان تنها تعهدات مبهمی ارائه کردند: کاهش خشونت و عدم پناه‌دادن به گروه‌های تروریستی. مهم‌تر از همه، دولت افغانستان بخشی از این توافق‌نامه نبود — این حذف نشان داد که کابل تا چه اندازه، نه‌تنها از نظر عملی بلکه از منظر مشروعیت نیز، اختیار سرنوشت خود را از دست داده بود.

زلمی خلیلزاد، نماینده ویژه ایالات متحده برای صلح و آشتی در افغانستان، و ملا عبدالغنی برادر، از رهبران ارشد طالبان، پس از امضای توافق‌نامه صلح میان آمریکا و طالبان در ۲۹ فبروری ۲۰۲۰ در دوحه، قطر.

سقوط نهایی: ۲۰۲۰۲۰۲۱

اگرچه اشرف غنی پس از انتخابات جنجالی سال ۲۰۱۹ در مقام ریاست‌جمهوری باقی ماند، اما قدرت واقعی از پیش از دست رفته بود. گروه داعش‌ـ‌خراسان حملاتی مرگبار بر بیمارستان‌ها، مکاتب، و فعالان حقوق بشر در کابل انجام داد، در حالی‌که واکنش دولت پراکنده و ناکافی بود. خشونت، ترس، و بی‌اعتمادی در سراسر کشور گسترش یافت. با اعلام رئیس‌جمهور جو بایدن در ۱۴ اپریل ۲۰۲۱ مبنی بر خروج کامل نیروهای آمریکایی، زمینه سقوط نهایی فراهم‌تر شد. در ماه می، طالبان موج بازپس‌گیری مناطق را آغاز کردند. تا ماه جولای، نیروهای آمریکایی پایگاه بگرام را ترک کرده بودند. تا ماه اگست، بسیاری از ولایت‌ها بدون مقاومت به طالبان سپرده شدند — نه به‌دلیل برتری نظامی طالبان، بلکه چون دولت از درون فروپاشیده بود. اشرف غنی در ۱۵ اگست از کشور فرار کرد. طالبان بدون درگیری وارد کابل شدند. جمهوری فرو نریخت، بلکه در سکوت خاموش شد. در میدان هوایی کابل، ناامیدی به هرج‌ومرج انجامید. در ۲۶ اگست، حمله انتحاری داعش‌ـ‌خراسان جان حدود ۲۰۰ افغان و ۱۳ سرباز آمریکایی را گرفت. تا ۳۰ اگست، آخرین طیارهٔ آمریکایی از افغانستان خارج شد. طالبان “استقلال کامل” را اعلام کردند. اما برای مردم عادی افغانستان، این نه آزادی بود، نه پیروزی — بلکه آن‌ها تنها رها شدند، در میدان تنها گذاشته‌شدند، در برابر فاجعه‌ای بزرگ.

طالبان در ۱۵ اگست ۲۰۲۱ کنترول قصر ریاست‌جمهوری افغانستان را به دست گرفتند.

میراثی تلخ و مبارزه برای آینده

طالبان اکنون کشوری ویران‌شده را اداره می‌کنند — کشوری که نه نقشه‌ای برای مشروعیت دارد، نه برنامه‌ای برای توسعه، و نه جامعه‌ای همگون و هماهنگ. وعده‌های آنان درباره حکومت فراگیر، حقوق بشر، و اعتدال تا امروز تحقق نیافته‌اند، و فضای آزادی‌های مدنی هر روز بیشتر محدود می‌شود. سفر طولانی و پیچیده افغانستان به‌سوی مدرنیزه‌شدن — که با امان‌الله خان آغاز شد و در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نسبتی از شکوفایی و روشنی یافت، اما با مداخله جهاد خارجی، نظامی‌سازی مداوم و تسلط گروه‌های مسلح از مسیر منحرف شد — بار دیگر متوقف گردید، و شاید حتی در جهت معکوس حرکت کرده باشد. اسلام‌گرایان تندرو، که روزگاری فاقد ابزارهای دستیابی به قدرت بودند، در دهه ۱۹۸۰ با پول غرب، ایدئولوژی سعودی، حمایت پاکستان، و سپس بی‌توجهی راهبردی جامعه جهانی قدرت گرفتند. آنچه امروز با آن مواجهیم، تنها یک بحران انسانی نیست — بلکه نتیجه دهه‌ها نسخه‌های امنیتی بیرونی، فساد رهبری، و سیاست‌های موقت خروج بین‌المللی است؛ سیستمی جهانی که به دولت‌سازی درازمدت اولویت نمی‌دهد.

اکنون پرسش این نیست که چرا افغانستان سقوط کرد — پرسش واقعی این است: برای برخاستن دوباره این ملت، چه باید کرد؟ اگر واقعاً اراده‌ای وجود دارد که کاری انجام شود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *